خاموش روشن

نوشتن برای خواندن

خاموش روشن

نوشتن برای خواندن

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

در جهان ذرات، قانون‌ها دقیق و بی‌چون‌وچراست؛  

مولکول‌ها تنها در صورت هم‌خوانی ساختاری و ویژگی‌های ویژه، به یکدیگر جذب می‌شوند.  

جاذبه‌ای که حاصل سازگاری الکترون‌هاست،  

پاسخی به خلأهایی که در ساختارشان نهفته است.  

 

اما در جهان انسان‌ها، این پیوندها صورت دیگری دارند؛  

نمی‌توان آن را به سادگی با فرمولی شیمیایی یا نموداری فیزیکی سنجید.  

خلاهایی در دل‌ها هست،  

شکاف‌هایی در روح که هر کسی به دنبال پرکننده‌اش می‌گردد؛  

اما گاهی، پیوند میان دو انسان از جنس «نیاز» نیست،  

بلکه از «شناخت» است؛شناختی ناگفتنی، فراتر از کلمات.

 

انسان‌ها جذب آنانی می‌شوند که پژواک روح‌شان را در وجود آنان می‌یابند.  

نه به خاطر نقابی که به چهره دارند،  

بلکه به سبب نوری که از درون می‌تابد،  

در ذات، در جان، در ریشه‌های نادیده.  

 

و همان‌گونه که انسان‌ها به هم‌ذاتان خویش متمایل‌اند،  

دولت‌ها نیز هم‌پیمانانی را می‌جویند که گذشته‌شان بازتاب آینه‌ی خودشان باشد.  

"تاریخ"؛این نهاد خاموش اما سرنوشت‌ساز؛

شبیه به خاطره‌ای موروثی، پیوندها را شکل می‌دهد.

 

دولتی که پایه‌های اقتدارش بر خاکستر نسل‌کشی بومیان یک قاره نهاده شده،  

بی‌تردید، به پشتیبانی از حاکمیتی برمی‌خیزد  

که آرزوی ساختن ایالات جدید را  

بر روی استخوان‌های خردشده‌ی مردم بومی سرزمین های با هزاران سال تاریخ و قدمت بنا نهاده است.  

 

این هم‌زمانی‌ها تصادفی نیستند.  

همچون مولکول‌هایی که با الگویی نهان در دل طبیعت، به هم می‌پیوندند،  

قدرت‌ها نیز بر مبنای ساختاری مشترک؛گاه سرشار از خشونت، انکار، و خودبرتربینی؛در هم تنیده می‌شوند.

 

در هر دو جهان؛چه علم و چه انسان؛

پیوند، آینه‌ای است از درون.  

و آن‌چه جذب می‌کنیم،  

بازتابی‌ست از آن‌چه در ژرفای وجودمان پنهان کرده‌ایم...

*************

در آشوب و هیاهوی این روزها،  

در صدای مهیبِ جهان،  

در تقلای آنانی که قصد تضعیف و پاره‌پاره کردن کشوری با هزاران سال قدمت را دارند،  

زمزمه‌هایی شنیده می‌شود:  

که ایران، مانند ققنوس از خاکستر برمی‌خیزد...

 

اما حقیقت ژرف‌تر از این افسانه است:  

ایران، ققنوس نیست.  

او ریشه‌دارتر، ژرف‌تر و روشن‌تر است؛  

ایران، سرزمینِ سی‌مرغ‌هاست.

 

همان‌گونه که روزی عطار نیشابوری،  

عارفی برخاسته از خاک ایران،  

در کتاب منطق‌الطیر روایت کرد:  

در دوران تاریکی و گمگشتگی،  

سی مرغ در پی نجات‌دهنده‌ای افسانه‌ای به نام سیمرغ،  

دل به پرواز سپردند.  

از هفت وادی گذشتند،  

رنج و تردید را پشت سر نهادند،  

و در پایان، به حقیقتی سترگ رسیدند:

 

سیمرغ، نه پرنده‌ای بیگانه،  

بلکه خودِ آنان بود.  

آگاهی درونشان،  

اتحادشان،  

و حضورشان،  

همه سیمرغ بود.

 

ایران نیز چنین است.  

تا زمانی که مردمش بدانند خود، همان سی‌مرغ‌اند.... 

تا زمانی که آگاهی در دل‌ها زنده بماند،  

این خاک پاینده خواهد ماند؛  

با شکوه، روشن، و پابرجا.

 

اما اگر این آگاهی خاموش شود،  

اگر نسل‌ها فراموش کنند که رهایی از درون می‌جوشد،  

اگر چشم‌ها به‌دنبال ناجی در بیرون پرسه زنند،  

ایران دچار فراموشی خواهد شد.  

هویتش کمرنگ می‌شود،  

و شکوهش در پرده‌ای از غفلت فرو می‌رود.

 

همان‌گونه که تاریخ نشان داده است...  

روزگاری فرا رسید که ایران، دیگر ایران نبود...  

اما سی‌مرغ‌ها  

دوباره از خاک برخاستند،  

آگاهی را چون بذر در دل زمین افشاندند،  

و پروازشان، معنای ایران را بازآفرینی کرد.

 

زیرا در این سرزمین،  

اسطوره‌ها ریشه در خاک دارند و جان در جان‌ها می‌دوانند.  

نه افسانه‌ای گذرا،  

که حقیقتی جاودانه‌اند.

 

و کلام آخر...

 

هزاران سال است که از این خاک،  

اندیشه‌ها چون سی‌مرغ پر کشیده‌اند،  

در آسمان آزادی و آگاهی پرواز کرده‌اند،  

و نام ایران را با اتحاد و روشنایی گره زده‌اند.

 

این سرزمین، تنها پهنه‌ای از خاک نیست...  

او روحی جاودانه است.  

روحی که در هر نسل،  

با بیداری،  

با پرواز،  

و با روشنایی،  

باز خواهد خاست...

************

شاید... ما نیز آدم باشیم  
از بهشت رانده شده‌ایم  
و محکوم به زندگی در زمین خاکی...  

روح‌ ما، از بهشت آمده  
هبوط کرده... بر جسم‌های زمینی  
از جنس خاک،  
و در خاک گم شده‌ایم...  

فطرت‌مان را فراموش کرده‌ایم...  
و اکنون، در این جسم‌های خاکی  
در این زندگی زمینی  
باید بگردیم  
و زندگی کنیم  
تا شاید خدا، ما را ببخشد...  

شیطان هم، همراه‌ ماست...  
نفس‌ ماست...  
باید بجنگیم...  
برای غلبه نور بر تاریکی...  

باید از منیت رها شویم...  
از هر آن‌چه که جسم را پرورش می‌دهد...  
باید این جسم خاکی را تسلیم کنیم  
تا عبادت کنیم...  
عبادت کنیم،  
تا جسم، روح‌مان را ندرد...  

تا به تقوا برسیم...  
سلطه‌ی نور بر جسم  
اختیار کامل...  
خروج از محدودیت‌ها...  
و در آخر... رستگاری...

و اگر از این جنگ،  
درگیری تاریکی و نور...  
از خود،  
غافل شویم...  

در بیرون نیز، جنگ خواهد شد...  
هزاران هزار، "من"...  
که فقط خودش مهم است...  
هزاران هزار جسم،  
که نیاز به تغذیه دارد...  

پس بی‌رحمانه می‌کُشند...  
غارت می‌کنند...  
فریب می‌دهند...  
تا نور و روح از بین برود...  

و بازگشتی رقم بخورد  
با روحی ضعیف و شکست‌خورده...

و اگر نور پیروز شود...  
هر آنچه هست...  
ما هستیم...  
و ما، از آن خداییم...  

حقیقت جلوه‌گر می‌شود...  
ترس‌ها فرو می‌ریزند...  
پرده‌ها کنار می‌روند...  
و هر آن‌چه هست،  
در مسخر ماست...

و بهشت، به زمین می‌آید...  
و ما،  
برای بازگشت، لحظه‌شماری می‌کنیم...

********

این روزها، طنین «یا حسین (ع)» در کوچه‌ها و دل‌ها پیچیده است...  
از غم حسین می‌گوییم،  
بر مظلومیتش اشک می‌ریزیم،  
و با هر ناله، زخمی کهنه از تاریخ را دوباره می‌گشاییم.

اما...  
اگر ما در آن روزگار بودیم،  
در آن میدان پرغبار، میان نیزه‌ها و ناله‌ها،  
آیا در صف حسین می‌ماندیم؟  
یا در غفلت دنیا، کنار یزید ایستاده بودیم؟

یکی از بلندترین فریادهای امام در عاشورا،  
خطابی بود که وجدان‌ها را بی‌پرده به تماشا نشاند:  
«اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.»

آزادگی...  
واژه‌ای که حسین (ع) در واپسین لحظات،  
در میان عطش و خون،  
بر زبان جاری ساخت؛  
آیا لشکریان یزید در بند بودند؟

نه، آنان در بند زنجیرهای آهنین نبودند...  
اما یزید، بر پاهایشان زنجیرهایی از زر و زیور بسته بود،  
و بر دل‌هایشان، زنجیرهایی نامرئی:

زنجیر ترس،  
از دست دادن مقام، مال، امنیت...  
زنجیر طمع،  
برای لقمه‌ای چرب‌تر، اندکی بیشتر...  
زنجیر تعصب،  
که چشم را بر حقیقت بست و گوش را از صدای حق دور کرد.

و حسین، فریاد می‌زند:  
ای بنده خدا،  
آزاد باش...  
همان‌گونه که خدا تو را آزاد آفرید.

این بندهای دروغین را در هم شکن،  
ابراهیم وجودت را بیدار کن،  
بت‌ها را فرو ریز،  
و آتش را در آغوش بگیر.

اگر آزاد باشی،  
اگر خدا تنها عشقت باشد،  
آتش بر تو گلستان می‌شود...

اما...  
بت‌شکنی، شجاعت می‌خواهد.  
شکستن بندهای نامرئی، جرأت می‌طلبد.  
ابراهیم درون، در بند زنجیرهای ترس و تردید اسیر است.

و ما،  
در هیاهوی روزمرگی،  
در ازدحام عادت‌ها و تعلق‌ها،  
آیا هنوز صدای آن فریاد را می‌شنویم؟  
آیا جرأت داریم برخیزیم،  
بندها تعلق  را بشکنیم،  
و از مال و جانمان در گذریم ،
و در آتش حقیقت قدم بگذاریم؟

عاشورا، فقط یک روز نیست...  
یک دعوت است،  
به بیداری، به آزادگی،  
به انتخابی که هر لحظه در برابرمان ایستاده است.

و شاید،  
هر دل، کربلاست...  
و هر تصمیم، عاشورا...

آنجاست که این سخن معنا می‌یابد:  
«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»

  • Bidar Bidar

 سلام .

امیدوارم که حال  دلتون خوب باشد. در این پست سعی دارم گاه گاهی از  تفاوت و شباهت های زندگی و سیستم منطقی بگوییم . و افکارضدو نقیض خودم را به اشتراک بگذارم.

*****،*

 در طراحی الگوریتم ها، بعد از بررسی همگرایی الگوریتم به جواب،به بحث هزینه می رسیم .هزینه ذخیره سازی و زمان . 

 برای یک سیستم منطقی اینکه چه اطلاعاتی ذخیره و چه زمانی صرف حل یک مسئله می کند مهم است، زیرا ظرفیت ذخیره سازی محدود دارد و زمان برای کارفرما مهم است .

 و شایداین ویژگی سیستم های منطقی برای ادم ها هم مفید باشد، ادم هایی که زمان محدودی دارند اینکه بدانند چه خاطراتی را ذخیره و چه اتفاقاتی را فراموش کنند . اینکه بدانند چه ادم های را کنار خود نگه دارند و از چه ادم های بگذرند . وزمان خود را صرف انجام چه کارهاو ادم و اهداف کند .

 *************

 یکی از مهم ترین مباحث در بحث طراحی الگوریتم این است که آیا الگوریتم طراحی شده به جواب همگراست یا نه ؟

 بعضی از الگوریتم ها بطور مستقیم به جواب همگرا هستند، بعضی از الگوریتم ها دنباله از اعداد ایجاد می کنند که حد این اعداد هنگامی که به سمت بینهایت میل می کنند به جواب همگراست .

 ولی بعضی از الگوریتم ها نه به جواب اصلی، و نه به دنباله ای از اعداد که همگرا به جواب باشند، نمی رسند،و در یک کلام واگرا هستند .

علت واگرا شدن الگوریتم می توانند چند مورد باشد :

۱_   راه حل مسئله اشتباه است.

 ۲_خطای های محاسباتی(گرد کردن، تقریب زدن و مدل بندی.)

 ۳_ انتخاب نقطه اولیه.(بعضی الگوریتم ها به نقطه شروع حساس هستند و فقط در زندگی جواب، به جواب همگرا می شوند.)

و....

 

  زندگی هم یک سیستم است، که با انتخاب یک راه و روش برای مواجه شدن با مسائل و مشکلات ،روزها را سپری می کنیم . اگر هدف، و یا مشکلی داریم ، ولی هرچقدر تلاش می کنیم و حل نمی شود ، یعنی روش انتخابی ما واگراست.

 یک جای کار ما اشتباه کردیم ....‌

 نباید نا امید بشویم،نباید فقط یک روش  هر روز و هر روز تکرار کنیم  با اینکه میدونم جواب یکسانه....

 باید برگردیم عقب....

دوباره و دوباره طرح بریزیم ...

 مدل بندی کنیم ...

 راه های متفاوتی را  امتحان کنیم ...

 تا زمانی که به نتیجه مطلوب برسد...

 بعضی وقت ها سال ها زمان می گذرد و ما به هدف نمی رسیم ولی باز هم نباید نا امید شد ....

 شاید  راه و روش ما درست است ، ولی زمان و یا نقطه شروع ما اشتباه باشد. و زمان  مناسب رسیدن ما به جواب ده سال آینده باشد و  تلاش این روز ها به شکست مواجه بشود. اگر از راه خود مطمئن هستید ، نا امید نشوید و تلاش کنید ...

 گاهی وقت ها،هم روش ما درست است و به نتیجه مطلوب خواهد رسید ، ولی نه بطور مستقیم ،بلکه باید بعضی اتفاقات  خوب و بد رخ بدهد و در اخر به جواب  برسیم .

 و در آخرزندگی واقعی بر خلاف  سیستم منطقی  برای  شکست ها  و زمان از دست رفته،به ما جایزه ی گرانبها، به نام تجربه هدیه میدهد و  آموختن و به کار گیری این تجربه ها نشان دهندهوش ذکاوت ماست ....

 از شکست ها ناامید نشوید...

 و از زندگی دست نشوید....

 هر لحظه یک تجربه است...

*********

الگوریتم...  
برگرفته از خوارزمی بزرگ...  
مردی که در دل تاریکی، مشعل نظم را برافروخت...  
اولین کسی که نگاه حل مسئله را به مسیر گام‌به‌گام تبدیل کرد...  
تجسم تفکر منظم در جهانی بی‌سامان...

الگوریتم‌ها  
توالی دستوراتی‌اند،  
که با صبوری، ما را از مجهول به معلوم می‌برند…  
گام به گام، نه شتابزده، نه پریشان.  
از دل پرسش، تا آستانه‌ی پاسخ.

این سازوکار منطق،  
همان است که در زندگی نیز حضور دارد—  
شاید خوارزمی،  
الهام خویش را نه از هندسه و عدد،  
که از مراحل رشد گیاهان گرفته باشد،  
یا شاید از پنج مرحله‌ی عشق نظامی…  
که از دیدار آغاز می‌شود، تا فنا در معشوق…

هر چه هست، حقیقتی است ساده و ژرف:  
برای رسیدن به هدف،  
باید آهسته رفت…  
باید گام‌ها را شناخت…  
باید بین صفر و صد، صبور ماند…  
اما ما،  
وارثان عصر شتاب و اضطرار،  
دیگر با «فرآیند» بیگانه‌ایم…

ما خیال می‌کنیم  
می‌توان از بذر به گل رسید،  
بی‌آنکه خاک خورد،  
بی‌آنکه نور گرفت،  
بی‌آنکه ریشه زد…

و این خیال جهش،  
چون افتی بر جان ما افتاده...  
روان‌مان را فرسوده،  
طی طریق را بی‌معنا کرده...  
به گام‌ها ایمان نداریم،  
به صبوری و پیوستگی شک داریم...

ما از غذاهای فست‌فودی لذت می‌بریم  
نه به‌خاطر طعم‌شان،  
بلکه چون منتظر شدن را یادمان رفته…  
چون مراحل را نمی‌خواهیم،  
فقط مقصد را، بدون مسیر.

و شاید…  
اگر کمی بیشتر پشت سیستم‌ها می‌نشستیم…  
و با چشم‌های باز، تماشاگر مراحل پردازش می‌بودیم…  
اگر می‌دیدیم که چگونه الگوریتم گام‌به‌گام،  
با آزمون و خطا، با منطق و حافظه،  
مسیر را می‌پیماید تا به پاسخ برسد…  
شاید آنگاه، این گام‌ها دیگر برایمان خسته‌کننده نبودند…

و شاید…  
اگر به اصل خویش بازمی‌گشتیم…  
به آن نَسَقی که درون‌مان می‌دانست زمان می‌خواهد برای رُستن،  
دستورات نیز برایمان ناخوش نمی‌نمودند…

شاید همین مسیر، با تمام سنگلاخ و پیچ‌و‌تابش،  
برایمان شیرین‌تر می‌نمود...  
و با افتخار، آن را گام به گام،  
با دل آرام و ذهن روشن، طی می‌کردیم…

 

  • Bidar Bidar