پینو کیو
پینوکیو...
یکی از بهترین انیمیشنهایی که میتوان به آن اشاره کرد، بیتردید انیمیشن پینوکیو است؛ بسیار عمیق و چندلایه...
داستان پسرک چوبیای که با هر دروغ، دماغش دراز میشود...
در اولین لایه، چیزی که مخاطب میتواند به آن پی ببرد این است که: دروغگویی بد است.
در لایهی دوم، وقتی به روابط و اتفاقاتی که در مسیر برای پینوکیو رخ میدهد نگاه میکنیم، درمییابیم که سادهلوحی و ناآگاهی، زمینهساز تباهیست.
نمونهی آن را میتوان در سکانس کاشتن سکهها در خاک دید، و همچنین در سکانس شهر بازی؛
جایی که وعدههای فریبنده، پینوکیو را از مسیر رشد منحرف میکنند.
در لایهی سوم، داستان پینوکیو بازتابی از روابط خانوادگی است.
پینوکیو به توصیهی پدر ژپتو برای رفتن به مدرسه گوش نمیدهد، و همین باعث میشود از خانه و مسیر تربیت دور بیفتد.
از طرفی، ژپتو با عشق و نگرانی، خانه را رها میکند و به دنبال پینوکیو میرود؛
تا جایی که در شکم نهنگ گرفتار میشود.
در پایان، با رسیدن دوبارهی پدر و پسر، داستان به نقطهی اوج خود میرسد.
و این نشان میدهد که خانواده، اصلیترین جایگاه هر فرد است.
در لایهی بعدی، پینوکیو نماد انسان معاصر است—کسی که در جهانی پر از وعدههای دروغین، سرگرمیهای بیهدف، و نظامهای فریبنده، به دنبال معنا و حقیقت میگردد.
شهر بازی، با تمام زرق و برقش، تصویری از جامعهایست که آزادی را با بیمسئولیتی اشتباه گرفته؛
جایی که کودکان، در غیاب آموزش و آگاهی، به الاغ تبدیل میشوند.
و نهنگ، آن موجود عظیم و تاریک، نماد ناخودآگاه یا حتی جهان بلعندهایست که انسان را در لحظههای گمگشتگی در خود فرو میبرد—تا شاید در دل تاریکی، دوباره نور بازگشت را بیابد.
پینوکیو، در نهایت، با انتخاب صداقت، با پذیرش اشتباهات، و با بازگشت به آغوش پدر، به انسان واقعی تبدیل میشود.
این تبدیل، نه فقط جسمی، بلکه روحیست؛ سفری از چوب به گوشت، از دروغ به حقیقت، از گمگشتگی به آگاهی.
و در آخر، به نظرم پینوکیو، داستان ما و خالق ماست...
پینوکیو از جنس چوب است، و ما از خاکیم...
پدر ژپتو، پس از خلق پینوکیو، او را وارد جامعه میکند...
و خداوند، ما را به زمین فرستاد...
گربه نره و روباه مکار، در پی فریب پینوکیو هستند؛
و اردک همراهش، جینا، همیشه توصیههای مفید و راهنماییهای خردمندانه به او میکند...
و این سه، درون ما نیز حضور دارند—نفسهای امّاره، لوّامه، و مطمئنه...
پینوکیو، گول میخورد و تبدیل به عروسک خیمهشببازی میشود—بیاراده، وابسته، و در خدمت دیگران...
و ما نیز، گاهی در زندگی، فریب میخوریم؛
عروسکهایی میشویم در دستان نظامها، افراد، یا امیالمان، و خالق خود را از یاد میبریم...
پینوکیو، به امید ثروت بیشتر، سکههایش را در خاک میکارد،
و همه را از دست میدهد...
و ما نیز، در پی طمع، گاهی آرامش، اعتبار، و حتی خودمان را قربانی میکنیم...
پینوکیو، به دنبال شادی و آزادی، به شهر بازی میرود؛
و آنقدر در لذت غرق میشود که به الاغ تبدیل میگردد...
و انسان نیز، وقتی در لذتهای دنیوی، آزادیهای بیمرز، و مصرفگرایی افراطی غرق شود،
قدرت تعلق، معنا، و ارادهی خود را از دست میدهد—و بردهای میشود برای سیستم، برای نمایش، برای دیگران...
و پینوکیو، در پایان، پس از عبور از همهی این مسیرها، و پس از لمس صداقت و درک معنای زندگی،
به جستجوی پدر ژپتو میرود...
در دل دریایی وسیع و پر تلاطم، جایی که ناامیدی در دلش لانه کرده،
و امید به یافتن پدر کمرنگ شده،
ناگهان با بلعیده شدن توسط نهنگ، پدر ژپتو را پیدا میکند...
و ما نیز، اگر فطرت خداشناس خود را به یاد آوریم،
درست در همان لحظهی گمگشتگی، در همان اعماق طوفان،
با کولهباری از پشیمانی و ناامیدی،
اگر باز هم به سمت خدا برویم،
او را خواهیم یافت...
و بازهم می توان مفاهیم زیبا از لین داستان استخراج کرد .