به نام خداوند بهار
بهار فصل زنده شدن دوباره، وقتی سرما،شاخه های خشک و سفیدی برف همه جای طبیعت را فرا گرفته است، و باور کردی دیگر شروعی جدید در کار نیست بهار با امدنش حیات و امیدی دوباره را به ارمغان می اورد .
تکرار این فصل ها ، بهار، تابستان، پاییز و زمستان در هر سال انگار میخواهد به تو بگویید در هر لحظه ای از زندگی ات هستی نا امید یا مغرور نباش ، هیچ چیز پایدار نیست و جهان و زندگی در حال گردش است یا به بیان حافظ؛
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کـآن را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْگردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
*******
بهار، با هوای خوب و تازهای به زندگی ما رنگ و بویی جدید میبخشد. در این فصل، قطرات باران به زمین فرستاده میشوند تا طبیعت از خستگی خود رهایی یابد و روح ما نیز شاداب و زنده شود. زندگی همچون بهار، پر از زیبایی و بوی خوش است. همانند گلهایی که در این فصل از خاک سرد جان میگیرند، در روزهای ناامیدی نیز امید دوباره در دل ما شکوفا میشود.
عمر، همچون یک فصل بهاری است که با سرعت از دست ما گذر میکند و فقط خاطرات خوشایندی را به یاد ما میآورد.
زندگی کوتاهه....
از این لحظات و ثانیه ها لذت ببریم.
از لبخند غنچه گل و برگ سبز درختان ذوق زده بشویم .
از آسمان آبی، ابر تپلی سفید ...
از پروانه ها، کفشدوزک ها، زنبورها، مورچه ها....
از هوای گرم ....
نور خورشید ...
از باد و باران ....
از هر چیزی....
همه چیز را با وجود به آغوش بکشیم انگار این اخرین بار است ...
که چشم هایمان می بیند ...
گوش هایمان می شوند...
و پوستمان لمس می کند....
زنده ، زندگی کنیم...
زنده باشیم قبل از اینکه بمیریم...
**************
زندگی یعنی عروسک و ملوسک ، خاله بازی ...
زندگی یعنی قایم موشک،خندهای ریز ریزکی...
زندگی یعنی بوی باران ، چتر های رنگی رنگی...
زندگی یعنی بوی سیب، دیگ نذری...
زندگی یعنی گرمای تابستان،هندونه رسیده توی حوض آبی....
زندگی یعنی سرمای زمستان، انار سرخ توی سینی...
زندگی یعنی انتظار،اشک های یواشکی...
زندگی یعنی نرسیدن،طعم تلخ ناکامی ...
زندگی یعنی غم،روزهای خاکستری ...
زندگی یعنی اضطراب ،شب های بی قراری ...
زندگی یعنی هدف،ثانیه های طلایی...
زندگی یعنی شوق رسیدن ، لحظه شماری...
زندگی یعنی لبخند، در دل برپا بودن عروسی...
زندگی همین لحظه هاست...
همین ثانیه ها و ساعت ها....
*********
این روز ها بیشتر از هر زمان دیگری معجزه را در زندگی روزمره ام به چشم می بینم.شاید بعضی ها معجزه را زنده کردن مردگان ، یا تبدیل یک مشت گل به موجود زنده ، یا تبدیل یک تیکه چوب به مار و.... بدانند. ولی برای من معجزه، یعنی تغییر حال، حالی که فکر میکردی هیچوقت تغییرنمی کند . تغییر روزها و شب های سخت زندگی ،روزهای که تا مرگ رفته بودی، روزهای که به ته خط رسیدی و روزهای که آینده تیر و تار بود به روزه های و شب های که در آن پر از شادی است،باز شدن درهای بسته، طلوع آفتاب بعد از یک شب طولانی و سرد،آمدن بهار بعد از روزهای سخت زمستان ...
این روزها شاهد آمدن بهار برای ادم های هستم که زمستون سرد وتاریکشون دیدیم، نا امیدی و گریه هاشون و دردهاشون و تنهایی ها...
و حالا ورق زندگی برگشته، و خوشبختی آنها را فرا گرفته است.انگار باید ان روزهای سخت می گذشت که برای این حال ،آماده باشند.
شاید این روزها های خوش هم مثل بهار فصلی باشد و دوباره فصل سختی در راه زندگیشان باشد ولی همان سختی هم خودش معجزه است
تا زمانی که معجزه تغییر حال وجود دارد،هر چند فصل سرد و تاریک به درازا بکشد بازهم باید ادامه داد، شاید بهار در یک قدمی باشد .
قدیمی ها حرف قشنگی دارند ...
تو کوچه ما هم عروسی میشه....
یعنی یک روزی هم شادی به زندگی ما میاد .و شاید هم میخواهد بگه شادی به سختی بدست میاد. برای یک مجلس عروسی ، از ماه و روزهای قبل یک خانواده در حال تدارک دیدن و تکاپو هستند تا برای یک شب مراسم شاد برگزار بشود.جمله ظریف و سنجده ای است .
امیدوارم که تو کوچه ی زندگی شما هم عروسی بشه...
یاعلی
************************
در روزهای سرگردانی به سر میبرم؛ روزهایی که در آنها بیش از هر چیز دیگری، به خودم توجه میکنم. چه رفتارهایی از خود بروز میدهم؟ این رفتارها به چه دلیلی شکل گرفتهاند؟ و چگونه میتوانم آنها را اصلاح کنم؟
این روزها در جستجوی خود هستم؛ خودی که سالهاست از یاد بردهام یا شاید هم خودی که در این سالها به آرامی تلاش کرده تا مرا با عمق وجودش آشنا کند. نمیدانم چرا، اما هرچه زمان میگذرد، بیشتر در گرداب گیجی غرق میشوم. انگار در یک هزار تو گم شدهام و هر بار با ویژگی جدیدی از خود آشنا میشوم که مانند آینهای، زوایای پنهان وجودم را نمایان میکند.
گاهی فکر میکنم شاید این سردرگمی نشانهای از تغییر باشد، نشانهای از آنکه باید به عمق وجودم بروم و آنچه را که هستم، کشف کنم. در این مسیر پرپیچ و خم، احساس میکنم هر گام به سوی روشنایی است؛ هر شناخت جدیدی که از خود پیدا میکنم، مانند چراغی در تاریکی است که راه را برایم روشن میکند.
به دنبال آن هستم که با خود صادق باشم، با تمام ضعفها و قوتهایم. شاید این سفر به درون، راهی باشد برای یافتن آرامش و پذیرش خود. در این مسیر، یاد میگیرم که باید با خود مهربان باشم، چرا که تنها با عشق و پذیرش میتوانم به آرامش برسم. امیدوارم روزی برسد که بتوانم با تمام وجود بگویم: «من خودم را پیدا کردهام»، و در آغوش این شناخت تازه، زندگی را با تمام زیباییهایش جشن بگیرم.